هنوز مدرسه نمی رفتم...
فقط یک ساعت در خانه تنها بودم...
شروع کردم تمام کشو و کمد ها را گشتن برای یک عینک آفتابی که برادر بزرگترم تمام تابستان را برای خریدنش کار کرده بود... آن هم چه عینکی...
تمام خانه را بهم ریختم و انتهای کشو پیدایش کردم ...
اصلا بر روی صورتم نمی نشست... خیلی بزرگ بود... ولی عینک را روی صورتم گذاشتم و با یک دست نگه داشتم تا نیافتد...
رفتم رو به روی آینه ایستادم و شروع کردم به ژست گرفتن و خندیدن...
یک لحظه حواسم پرت شد و دستم را از روی عینک آفتابی برداشتم... یک اشتباه کوچک... به زمین افتاد...
دستپاچه شده بودم نمی دانستم جواب برادر بزرگترم را چه بدهم... عینک را از روی زمین برداشتم... خوب که نگاه کردم دیدم شیشه اش نشکسته فقط از قاب عینک خارج شده...
به خودم گفتم شانس آوردی... حالا می توانی درستش کنی و سر جایش بگذاری... نشستم یک گوشه و شروع کردم شیشه را در قاب عینک انداختن... جا نمی افتاد... داشت دیر می شد... محکم فشار دادم...شکست... دست هایم پر از خون شد... خواستم عینک آفتابی را درست کنم بدتر خرابترش کردم... من ماندم و اشتباه پشت اشتباه...
زندگی هم همین است گاهی اشتباه کوچکی را انجام می دهیم... وقتی پشیمان شدیم می خواهیم درستش کنیم ولی بلد نیستیم... اشتباه بزرگتری مرتکب می شویم... یک اشتباه کوچک آنقدر بزرگ می شود که دیگر هیچ راهی برای جبران باقی نمی گذارد