ای کاش کمی برف ببارد آدم بسازیم



توی اتوبوس تشسته بودم . صدای بلند رادیو مانع از شنیده شدن صبحت های افراد پیر و جوان دورم می شد . دست خودم نبود ! نمیدونم چرا یهو استرس گرفتم ، ولی انگار بغل دستی ام با لرزش پاهایش این حسو به من الغا کرد . شاید اون داشت صحبت های بقیه رو می شنید یا شاید من گوشام اول صبح به خاطر 3 ساعت خواب دیشب سنگین بوده و هنوز خواب بودم . بالاخره راننده صدای رادیو رو کم کرد . من تازه فهمیدم که ردیف پشتیم دارن در مورد سیاست حرف می زنند . دو پیرمردی که پیش هم نشسته بودند از گرونی گوشت تا استیضاح وزرای جدید دولت و صلاح جامعه حرف می زدند ؛ گویا گذشته ی خود را صرف مطالعه در این حوزه کرده بودند یا سیاستمداری بودند که بازنشسته شده اند ! دیگه خبری از استرس نبود بغل دستی ام خوابش برده بود و سرشو روی شونه های من گذاشته بود . تازه بین خودم و بغل دستی ام یه شباهت پیدا کرده بودم : اونم دیشب نخوابیده ، حداقل خیلی بیشتر از من بی خوابی کشیده بود که مجبور شده بود توی اون وضعیت مهم سیاسی بخوابه ! ذهنم به این سوال مشغول شد که چرا بغل دستی ام استرس داشته ولی الان خوابه ؟ و در ضمن چرا من هم مثل اون استرس ام رفع شد ؟ جوابای زیادی براش پیدا کردم . همینطور که داشتم به این موضوع فکر می کردم و به حرف های سیاستمداران پشت سرم گوش می دادم ، ناگهان یه نفرشون خداحافظی کرد و رفت . حس سکوت زیبایی اون لحظه به وجود اومده بود تا اینکه راننده بازهم صدای رادیو را زیاد کرد و این بار حتی بلندتر از قبل . بغل دستی ام از خواب بیدار شد و بدون مقدمه از من پرسید کجاییم ؟ وقتی جواب سوالشو دادم ، استرس تو چشم هایش موج می زد . باز هم لرزش پایش شروع شد ولی این بار بیشتر از قبل . سیاستمدار پشت سرم هم که تنها مانده بود داشت بلند بلند غر می زد و به عالمو آدم فحش می داد ! دیگه از این وضعیت خسته شده بودم . می خواستم از پاشم برم به راننده بگم که رادیو رو خاموش کنه ولی یه حسی اجازه نمی داد از جام بلند شم . فهمیده بودم که استرس بغل دستی ام و فحش های سیاستمدار پشت سرم همه اش به خاطر رادیویی بود که داشت اخبار می گفت ! حالا بود که متوجه شدم که چرا کمی از موهای بغل دستی ام سفید شده بودند با اینکه جوان بود . ( عدم بروز مشکلات ) . سرانجام به مقصدم که ایستگاه پایانی بود رسیدم . وقتی می خواستم اتوبوس رو ترک کنم باز هم همون هس یه مقاومت توی من به وجود آورد ولی باید به کلاسم می رسیدم دیر می شد . هر جور شده بود از جام بلند شدم و وقتی که راننده ایستاد یه نگاه به رادیو اش و خودش کردم و خوشبختانه فهمید و کانال رو عوض کرد . از اتوبوس پیاده شدم و تازه فهمیدم که اون حسی که نمی گذاشت از جام بلند شم چی بوده ( وابستگی من به بغل دستی ام و یه جورایی نگرانی برای اون باعث مقاومتم می شد ) . در همین لحظه یکی صدام کرد

-          آقا ببخشید

برگشتم ؛ همون بغل دستی ام بود ، جانم

-          ببخشید نشناختمتون من و شما همکلاس هستیم

طبیعی هم بود چون یک جلسه از شروع کلاس گذشته بود

توی راه کلاس با هم صحبت کردیم و فهمیدم استرس اش ، استرس نبوده بلکه یک نگرانی همراه با غم و اندوه بوده که هر چیزی رو که می شنید باعث ایجاد تنش می شد و این غم او از دستِ کسی بوده که توی گذشته اش مثل یک مسافر اومد و رفت ؛ ولی این مسافر فقط یک مسافر نبود بلکه عشق زندگی اش بود که به بغل دستی ام خیانت کرده بود و او را در این سفر دراز تنها گذاشته بود . به قول دوستم " یک آدمی بود که درونش هم مثل بیرونش سفید و سرد و یک رنگ بود " اما چیزی که مهمه اینه که من و بغل دستی ام توی کلاس هم از این به بعد بغل دستی هم هستیم و تا آخر این سفر برای هم بغل دستی هستیم .